
عباسعلی عباسپور پشت درِ سردخانه نمازشکر خواند
روی سجاده نشسته بود. حال خاصی داشت. دلش شور افتاده بود، اما نمیدانست چرا. به فکر پسر سربازش افتاد، اما با خودش گفت یک هفته که بیشتر به تمامشدن خدمتش نمانده است و من هم که چند روز پیش به زندان مرکزی رفتم و با افسر مافوق پسرم حرف زدم و از او خواستم در این یک هفته باقیمانده زندانی دست اوندهد. اما سرنوشت آن روزهای آخر را به گونهای دیگر رقم زد.
عباسعلی عباسپور بازنشسته نیروی انتظامی و از انقلابیهایی محله کوی پلیس است که تا بهثمرنشستن پیروزی انقلاب اسلامی از پا ننشست. او برایمان از پسر شهیدش میگوید.
هئیتی بااخلاق
۲۳ سال از شهادت پسرش میگذرد و عباسپور هنوز هم به او فکر میکند: هیئتی بود؛ بااخلاق و بامعرفت. هنوز بعد از گذشت این سالها، حرف مرام و معرفتش نقل فامیل است. همواره به حضرت ابوالفضل (ع) اقتدا میکرد.
عباسپور حرف را میکشاند به سالیان دور: سه روز مانده بود تا حمیدم سربازیاش را تمام کند. میخواستم زودتر این روزهای آخر هم تمام شود و دست همسرش را بگیرد و به سر خانه و زندگیاش برود. به همین دلیل با مسئول مستقیمش صحبت کردم که این چند روز به او کمتر زندانی ارجاع بدهد. از اتاق که بیرون آمدیم، حمید که حرفم را شنیده بود، با دلخوری گفت بابا، من که بچه نیستم، مواظبم.
مدام میترسید در روزهای آخر خدمت، مجرمی خطرناک به پسرش بدهند. همینطور هم شد: صبح که پسرم قصد آمدن به خانه را داشته، یکی از مسئولان او را صدا زده و گفته در غیاب سربازی که مرخصی رفته است، باید متهمی را برای انجام تست روانشناسی به بیمارستان ابنسینا ببری. بعد هم آزادی که بروی خانه.
ایستادگی تا پای جان
مجرم، اما با دوستش در بیرون از زندان تبانی کرده و نقشه داشته است که خودش را از دست مأموران رها کند و به سمت ماشین سرقتی برود که بیرون بیمارستان منتظرش بوده است.
از آن روز که پسرم را به سید و سالار شهیدان سپردم، هر جا میروم، او همراهم است و خیلی وقتها کمک کرده است
در لحظهای که حمید عباسپور میبیند متهم در حال گریختن است، او را تعقیب میکند و وسط بولوار دستگیرش میکند. دوست متهم برای رهاکردن مجرم به گلو و بدن سرباز عباسپور شلیک میکند، اما او همچنان متهم را گرفته و رها نکرده است تا اینکه دیگرمأموران رسیدهاند و متهم را دستگیر کردهاند.
پدر شهید عباسپور از شهادت پسرش بیاطلاع بوده، اما در همان دقایق سر سجاده نماز حالش منقلب شده است: رنگم پریده بود و سرم گیج میرفت. هر طوری بود، خودم را جمع کردم. حدود ساعت یکونیم ظهر بود که برادرزنم به خانهمان آمد و گفت حمید در حین انتقال متهم مجروح شده است. همانجا گفتم خدایا شکرت که شهادت نصیب حمیدم شد.
آقا عباسعلی وقتی به سردخانه میرسد، ابتدا پشت در دو رکعت نماز شکر برای شهادت پسرش میخواند و بعد بالای سر شهید حاضر میشود. وقتی که میبیند گلوی حمیدش گلوله خورده است، به یاد گلوی تیرخورده حضرت علیاصغر (ع) میافتد و به یاد میآورد که پسرش در هیئت همواره به شهدای کربلا متوسل میشده است.
تا سه روز که پیکر شهید در سردخانه بوده، پدر شهید هر روز کنار پسرش حاضر میشده و نماز میخوانده و در روز خاکسپاری هم او را غسل داده و کفن کرده است.
پدر شهید میگوید: خداوند و خود حمید یاریام کردند تا توانستم او را در حرم رضوی در کنار دو سید بزرگوار دفن کنم. از آن روز که پسرم را به سید و سالار شهیدان سپردم، هر جا میروم، او همراهم است و خیلی وقتها کمک کرده است تا کارم انجام شود؛ همانطور که خداوند در قرآن گفته است شهیدان زندهاند.
* این گزارش سهشنبه ۳ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۶ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.